دیگر جوان نمی شوم نه به وعده عشق و نه به وعده چشمان تو ... و دیگر به شوق نمی آیم
نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو چه نامرادی تلخی و دریغا چه تلخِِ تلخ فرو می ریزم با سنگینی این غربت عمیق در سرزمین اجدادی خویش و دریغا چه عطشناک و پریشان پیر می شوم در بارش این گستره تشویش در خانه خورشیدها، خاطره ها دریغا چه بی برگ و بار لال می شوم در دوردست آن گلها، گمانها، گفتگو و مگر فراموش می شود؟ سرانجام آن جست و جوها و آن چشمه و چشم انداز آواز و آرزوها و مگر فراموش می شود آن بهاری که آمده بود با رقص شکوفه هایش و وعده همان بهار که در کرامت درختان تابستانیش هیچ سبد و سفره ای بی نصیب نخواهد ماند از سرشاری میوه های مهربانیش و دریغا بر من چگونه فراموش می شود سبدها و سفره هایی که سالهاست نه سیب را می شناسند و نه مهربانی را و دریغا بر من چه لال و بی برگ و بار پیر می شوم در این سوی دیوارهایی که از من دزدیده اند سیب را و جانمایه سرودهای جوانی را و دیگر جوان نمی شوم نه به وعده این بهاری که آمده است .و نه به وعده آن شکوفه های نو شکسته